«ادبیات چیست؟»
نویسنده: رابرت استکر
مترجم: علی ثباتی
رابرت استکر (Robert Stecker) در رشتههای فلسفهی ادبیات، فلسفهی اخلاق و تاریخ فسفهی مدرن صاحب نظر است و آثار متعددی در زمینهی فلسفهی ادبیات به رشتهی تحریر درآورده است. مقالهای که برگردان آن در پی میآید در آنتولوژی مقالات فلسفهی ادبیات (انتشارات Blackwell) در کنار آثاری از مهمترین فلاسفهی تحلیلی و قارهای همچون پیتر لامارک، دونالد دیویدسون، دیوید لوییس، مارتا نوسبام، و... آمده است که نشانهی اهمیت و جایگاهِ نظری این فیلسوف در حوزهی فلسفهی ادبیات است.
وی در این مقاله میکوشد شرط لازم و کافی ادبیات بودن را بهشکلی تعمیمپذیر تبیین کند. از همین روی، سه نوع ارزش شناختی، زیباییشناسیک و تأویل-محوری را برای ادبیات در نظر میگیرد و این شرط را نیز به آن میافزاید که در اعصار پیشین اثر ادبی را با معیارهای همان زمان ادبی به شمار آورده باشند. با این تعریف منطقی، او امکانی برای طبقهبندی و ارزیابی آثار ادبی به دست میدهد که از محدودیتهای ساختگرایی، فرآیندگرایی، ساختارشکنی و دیگر رویکردهای رادیکال به ادبیات فراتر رفته و ادبیات را با تأسی به همگی ارزشهای آن و بدون اولیت بخشیدن به برخی از وجوهاش نسبت به دیگر وجوه (شناختی، زیباییشناسیک، تاریخی، معرفتشناختی، نوشتاری و نظایر آن) تعریف میکند.
"ادبیات" کاربردی دارد که مبتنی بر آن به هر پارهای از نوشتار١ (یا نوشتاری که در معرض عموم باشد) اطلاق میشود؛ مثلا ً در: "ادبیات مربوط به سیاهچالهها سریعا ً رو به رشد است." به هر ترتیب، "ادبیات" معنای دیگری هم دارد که مبتنی بر آن معنی، به خُردشاخهی بهخصوصی از نوشتارها اطلاق میشود. مبتنی بر همین امر، رمان هنری جیمز تحت عنوان ِ «سفیر» (The Ambassador) ادبیات است در حالی که تازهترین مقاله دربارهی سیاهچاله احتمالا ً از مقولهی ادبیات نیست. در این مقاله معنای اخیر ادبیات مدِّ نظر ماست.
در این مقاله، به مسئلهی مشخص کردن اصل، یا اصولی، خواهم پرداخت که با تأسی به آنها برخی آثار را در زمرهی آثار ادبی قلمداد میکنیم (در آن معنایی که ذکرش رفت)، و سایر آثار را غیرادبی میشماریم. من به نفع نگرشی سنتی استدلال خواهم کرد، که برای بسیاری از فلاسفه و نظریهپردازان ادبی در حال حاضر محبوبیتی ندارد: این نگرش که ادبیات پیکرهای از آثار هنریست در که در رسانهای زبانشناسیک تولید شده است، و اینکه چنین پیکرهای باید نظر به برخورداری از ارزشهای خاص هنری تعریف شود. پیش از آنکه چنین تعریفی را پیش نهم، به برخی بدیلها که امروزه محبوبیت بیشتری دارند خواهم پرداخت.
تعریفی که در اینجا برای ادبیات پیش نهاد میشود در اصل به کارگیری تعریفیست برای هنر که من در جای دیگری به آن پرداختهام٢. جهت تسهیل امر میگویم که بنا به ادعای این تعریف، یک اثر، اثری هنری به شمار میرود اگر و تنها اگر در یک قالب یک هنر مرکزی شکل گرفته باشد و معطوف به این باشد که کارکردی هنری را برآورده کند، یا (چه در قالب یک هنر مرکزی شکل گرفته باشد یا نه)، چنین کارکردی را به شایستگی برآورده کند. یکی از راههای کاربستِ این تعریف برای ادبیات صرفا ً این است که ارائهی این تعریف به جای "هنر" از "ادبیات" استفاده کنیم. سعی خواهم کرد این تعریف را از طریق روشن کردن آن کارکردهایی که باید بهشایستگی در نظر گرفته شده و برآورده شوند، تا موردی به ادبیات بدل شود، بهشیوهای جالبتر و ماهرانهتر به کار برم. برای نایل آمدن به این امر، آگاهانه آن چه که نظر به استانداردهای یکسوم آخر قرن بیستم ادبیات محسوب میشده را مشخص میکنم. همانطور که خواهیم دید، بخشی از نگرش من این است کارکردهای مورد استفاده برای تعریف ادبیات در طول زمان میتوانند تغییر کنند.
1. ادبیات به مثابهی فرآیند
سنتا ً ادبیات را همچون پیکرهای از نوشتارها دانستهاند. همین نگرش نیز در این مقاله به کار گرفته خواهد شد. به هر حال، یکی از راههای همهپسند امروزی برای تعریف ادبیات این است که بهجای پیکره یا مجموعهای از نوشتارها به [خودِ] متنها بپردازیم٣. به قول چارلز آلتیری (Charles Altieri)، وقتی متنی را به عنوان متنی ادبی در نظر میگیریم، "یکی از آن چیزهایی که یاد میگیریم در حین خواندن انجام دهیم تغییر دادن برخی مقاصد مؤلفانه و گاه تحمیل خصوصیتهایی چون انسجام به متنهاییست که آشکارا از آن خصوصیتها برخوردار نیستند."٤ کار دیگری که مشخصا ً یاد میگیریم انجام دهیم این است که به جستوجوی دلالتهایی عام در جزئیات متنها برآییم. این دو فرآیندْ اعضای مجموعهای از فرآیندها هستند که برای آلتیری ادبیات را تعریف میکنند. آشنائی با این دو مقوله کافیست تا ایدهای به دست داده باشیم از آن امری که فرآیندگراها (proceduralists) در حکم تعریف ادبیاتاش میدانند.
نخستین امری که دربارهی تعریفهای فرآیندی (procedural) میباید در نظر داشت، حال جزئیاتشان هرچه که میخواهد باشد، این است که این فرآیندها مسئلهی طبقهبندی منظور ِ نظر ِ ما را برطرف نمیکنند. آنها معنایی از ادبیات به دست نمیدهند که مبتنی بر آن رمان «سفیر» ادبیات به شمار میآید، و مقالهای دربارهی سیاهچالهها خیر. همانگونه که گاه خودِ فرآیندگراها توجه دادهاند، هر فرآیند تعریف شدهای را میتوان هم برای مقاله به کار برد و هم رمان.
با این وجود، حتی اگر این واقعیت را در نظر نگیریم که تعریفهای فرآیندی مسئلهی ما را حل نمیکنند، رویکرد فرآیندگرایانه نقص دیگری هم دارد. فرآیندگراها در تلاشاند که برای خواندن یا تأویل یک متن راهی را تعریف کرده این دعوی را پیش نهند که راه تعریف شدهشان به نحو متمایزی ادبیست. به هر شکل، منتقدان ادبی به شیوههایی گوناگونی آثار را تأویل میکنند. منظورم این است که نه تنها تأویلهای ِ کاملا ً متفاوتی از اثری واحد به دست میدهند، بلکه تأویلشان را با اهداف متفاوتی ارائه میدهند که از فرآیندهای متفاوت متعددی ناشی شدهاند. برای مثال، در عین اینکه برخی از تأویلها مقاصد را یا نادیده انگاشته یا تغییر میدهند و مؤلفههای چون انسجام را تحمیل میکنند، برخی دیگر از آنها بهدقت سعی میکنند مقاصد نویسنده را احیا کنند و از تحمیل امری دیگر به متن اجتناب میکنند. هر دو سبکِ تأویل به یک اندازه در تأویل آثار مورد قبول [و اصیل] ادبی آشکار هستند. تعریف فرآیندی ِ ادبیات متکی بر پیشفرضی کاذب است؛ هیچ فرآیند یگانهای برای خوانش و تأویلی در دست نیست که ویژگیهای امر ادبی را برشمارد.
2. تعریف زبانشناسیک
برخی بر این باورند که آنچه ادبیات را از دیگر نوشتارها متمایز میکند این است که در ادبیات زبان به شکلی خاص به کار رفته است. این رویکرد میتواند به چندین شکل نمود یابد. در اینجا به دو مورد آن میپردازم.
الف. از آنجا که بیشتر ادبیات داستان است، این وسوسه درمیگیرد که ادبیات را با داستان برابر بگیریم. اثر ادبی اثریست که زبان را به کار میگیرد تا داستانی بیافریند. متأسفانه روشن است که داستان بودن برای ادبیات بودن نه شرطی لازم است و نه کافی. داستانْ زندگی روزمرهی ما را فرگرفته است. شرکتهای تبلیغاتی با داستانبارانمان میکنند. ما همیشه وقتی به چیزهایی فکر میکنیم مثل اینکه چه باید کرد، به آفرینش داستانهایی کوچک دست میزنیم. اگر داستان ِ کلامی بودن برای ادبیات بودن کافی میبود، در نتیجه نهتنها تبلیغات و تمامی داستانهای خودساختهمان، بلکه رمانهای عامهپسند و کتابهای طنز مصور، لطیفهها، و مثالهای خیالی ِ فلاسفه نیز همهشان ادبیات میبودند. شاید فکر کنید که بعضی از اینها ادبیاتاند، اما شک دارم فکر کنید همهشان ادبیات باشند. اگر چنین باشد، موافقاید که داستان بودن برای ادبیات بودن شرط کافیای نیست.
معقول هم نیست که فرض کنیم داستان بودن شرط لازم ادبیات بودن است. از عهد باستان («زندگیهای» پلوتارک، «طبیعت اشیاء» لوکرتیوس) تا زمان حاضر («سپاهان شب» مِیلر، «با خونسردی» ترومن کاپوتی) آثار غیرداستانی، بیبحث، بهعنوان ادبیات پذیرفته شدهاند.
مشهود است که تمایز بین داستانی و غیرداستانی آن اصلی را به دست نخواهد داد که برای تمایز بین ادبیات و غیرادبیات در پیاش هستیم. به هر حال، تصادفی نیست که وقتی به آثار نوعی ادبیات میاندیشیم، معمولا ً داستانها را در نظر میآوریم. آثار داستانی هستهی ادبیات را میسازند. شرحی درخور دربارهی طبیعت ادبیات، چرایی این امر را توضیح خواهد داد.
ب. ایدهی نهفته در پیشنهاد نخست این است که در آفریدن ادبیات نویسندگان از واژهها برای دست یازیدن به کاری خاص استفاده میکنند؛ یعنی آفریدن یک داستان. ایدهی نهفته در دومین پیشنهاد این است که نویسندگان در آفریدن ادبیات تقریبا ً هرکاری میتوانند بکنند، اما باید از رهگذر نوشتن به شیوهای خاص به آفرینش ادبیات بپردازند. مشکل آنجایی سر بر میکند که بخواهیم مشخص کنیم به کدام شیوه باید نوشت تا نوشتار ادبیات باشد.
بسیاری از آثار ادبی بهنحوی غنی توصیفی هستند، یا آکندهاند از استعارهها و دیگر صنایع بلاغی، یا کنایهآمیز (ironic) و ایهامانگیز (ambiguous) هستند. از آنجا که این مؤلفهها اغلب به زبان ادبی ربط داده شدهاند، میتوان امید داشت که با استفاده از آنها مشخص شود به چه شیوهای میباید نوشت تا ادبیات آفریده شود. متأسفانه این امیدی واهیست. برخی از دلایل آن را توضیح خواهم داد.
نخست اینکه، اگر نه همه، بسیاری از خصوصیتها آمده در فهرست اشاره به مشخصههای سبکی دارند. البته این مسئله شگفتآور نیست چراکه در تلاشایم ادبیات را بر طبق شیوهای که نوشته میشود تعریف کنیم. به هر ترتیب، سبکهای ادبی معطوف به آفریدن سبکهایی مخالف خود هستند. اگر در برخی آثار ادبی، نثری پرمایه از لحاظ توصیف یافت شود، میتوان نوشتارهایی را هم یافت که آگاهانه از چنین نثری اجتناب کرده باشند. دیگر خصوصیتهای که فهرست کردیم هم، قضیهی مشابهی دارند. از این امر چنین برنمیآید که به فهرست بلندتری نیاز باشد. اگر سبکهای متفاوت ادبی بر اساس خصوصیتهای معاصر ویژگیشماری شده باشد – خصوصیت F بودن و خصوصیت غیرF بودن – پس بهوضوح نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که ادبیات مبتنی بر چنین خصوصیتهایی تعریف شود. اگر میتوانستیم چنین تعریفی داشته باشیم، آنگاه هرچیزی ادبیات میبود.
دوم اینکه تمامی خصوصیتهای آمده در این فهرست در گفتار و نوشتار معمولی ِ غیرادبی نیز یافت میشوند. ممکن است که به زبان ادبی ربط داده شده باشند، اما سخت بتوان گفت منحصرا ً به آن تعلق دارند. گفتار و نوشتار معمولی میتواند ایهامانگیز، کنایهآمیز یا آکنده از استعاره باشد، یا حتی بهنحوی غنی توصیفی.
رویکرد فعلی معطوف به این است که ادبیات را مبتنی بر خصوصیتهای ادراکی تعریف کند، یعنی مؤلفههای سطحی بازشناساننده. به خاطر ملاحظاتی که پیشتر آمد، چنین رویکردی چندان نویدبخش نمینماید.
3. ادبیات به مثابهی نهاد
پیشنهادی جدیدتر و نویدبخشتر ادبیات را همچون کاربست یا نهادی غیررسمی در نظر میگیرد. "یک متن وقتی به عنوان ادبیات شناخته میشود که بتوان قصدِ مؤلف را بازشناخت و نیز آن قصد این بوده باشد که متن ِ تولیدشده در چارچوب عرفهایی که کاربست ادبیات را تعریف میکند خوانش شود."٥ به نظر اولسن (Olsen) و لامارک (Lamarque) قصد اساسی این است که مخاطب در برابر اثر موضعی خاص اتحاذ کند: "توقع ارزشی زیباییشناسیک و ادبی."٦ به زعم لامارک و اولسن، ارزش زیباییشناسیک ادبی از دو جزء ساخته شده است. جزء "خلاقانه-خیالپردازانه" شامل تحمیل فرم یا وحدت به موضوع است. از همین روی، آخیلوس، سوفوکل و یوریدیس هریک موضوع واحدی را برمیگزینند، داستان اورستس/الکترا را، و با تحمیل فرمهایی متفاوت به داستان، روایاتهای متفاوتی از آن عرضه میدارند. آنها همچنین مفهومهای متفاوتی را از اهمیت آن داستان به دست میدهند. جزء "تقلیدی" ارزش ادبی زیباییشناسیک این داعیه را دارد که ادبیات از محتوایی برخوردار است جالبتوجه از منظری انسانی، تجسم یافته در درونمایه یا درونمایههایی دیرپای و بیان شده در اثری که در اهمیت بخشیدن به روایتی از داستانی [واحد] نقش دارد. شاید این اندیشه به میان آید که جزء تقلیدی ارزش ادبی و زیباییشناسیک چنین مینمایاند که ادبیات به همان اندازه که ارزشی زیباییشناسیک دارد از ارزشی شناختی نیز بهرهمند است، اما لامارک و اولسون اینطور فکر نمیکنند. آنها این مسئله را رد نمیکنند که یک اثر ادبی مفروض میتواند ارزش شناختی هم داشته باشد، ولی در نظر آنها این ارزش آنی نیست که بهنحوی متمایز ادبی باشد و این ضمانت را ندارد که به اثری با درونمایهای دیرپای در فرمی پیچیده ولی در عین حال یکپارچه تعلق داشته باشد. فرمی از آن دست، جهانی خیالی را ارائه میکند که باید به خاطر خویشتن خویشاش فهمیده شود، هرچند در قالب عباراتی که از منظری انسانی معنادار باشند. نگریستن به زندگی در پرتوی این جهان خیالی "افزودهای دلبخواه" است.٧
این نگرش، تلفیقی خارقالعاده از صدق و کذب در دست دارد. این داعیه که اثر ادبی میباید مبتنی بر ارزش ادبی تعریف شود پذیرفتیست. با این حال، دریافتی را که لامارک و اولسن دربارهی ارزش ادبی به دست میدهند نباید پذیرفت. درست است که قصدِ آفریدن چنین ارزشی، و قصدِ ایجاد این توقع در مخاطبان که بهدنبال چنین ارزشی باشند، در تعیین چیستی اثر ادبی نقش مهمی ایفا میکند؛ با این حال، درست نیست که تنها آن آثاری ادبی هستند که بر اساس قصدی از این دست شکل گرفته باشند. در نهایت، مسئلهای چون کاربست ادبیات وجود دارد، اما لامارک و اولسن دربارهاش مرتکب دو خطا میشوند. نخست، در همان حین که به نظر میرسد کاربست ادبیات را از زمان یونان باستان اساسا ً بدون تغییر در نظر میآورند، در طول زمان حقیقتا ً به میزان بسیار زیادی تغییر یافته است (میتوانستم این سؤال را طرح کنم که آیا قدمتِ مفهوم ادبیات به زمان یونان باستان میرسد یا نه.) دوم، درست نیست که ادبیات بودن اثری نیاز به این داشته باشد که آن اثر جزئی از کاربست ادبیات باشد، به این معنی که بر طبق قصدهای یادشده نوشته شده باشد.
از آن روی که در ارائهی نگرش خود، برای دیدگاههایی که در پاراگراف آخر این قسمت عنوان شدهاند، دلایلی پیش خواهم نهاد، اینجا استدلالی برایشان نخواهم کرد. در عوض، به ارائهی دریافت خودم از طبیعت ادبیات بازمیگردم.
4. ادبیات به مثابهی نوشتار مخیل
برخی از نویسندگان متفقالقولاند که در اثنای قرن نوزدهم پیکرهای از نوشتارهایی که بنا بود تحت عنوان "ادبیات" گردآورده شوند با آن نوشتارهایی همسان انگاشته شدند که میشد به درستی بهعنوان هنر در نظر آوردشان، و این به نوبهی خود منجر شد به این که همچون نوشتار مخیل فهمیده شوند.٨ هرچند بسیاری از نظریهپردازان فعلی، شامل برخی از هواخواهان نگرشهایی که تابهاینجا بررسی کردهایم، هریک به دلیلی بر این باورند که این دریافت میباید رد شود، توافقی چشمگیر وجود دارد مبنی بر اینکه همین دریافت به آثار اصیل ادبی کنونیمان سر و شکل داده است.٩
اگر چنین اذعانی صحیح باشد، اینطور به نظرم میرسد که آن دسته از پیشنهادهایی که میگویند مفهوم ادبیات بهمثابهی نوشتاری مخیل باید جای خود را به مفاهیم دیگری بدهد، [خودْ] میباید همچون پیشنهادهایی نیازمند به بازنگری نگریسته شوند، همچون پیشنهادهایی که باید به جای این شیوهای که هماکنون عملا ً برای طبقهبندیشان به کار میبریم، به شیوههای مختلف [تازهای] طبقهبندی شوند. به هر ترتیب، اگر بر آنایم که بفهمیم این پیشنهادها را حقیقتا ً به چه شکل طبقهبندی میکنیم، باید مفهوم ادبیات به مثابهی نوشتاری مخیل را دریابیم.
کلیدواژهی ما "مخیل" است. این عبارت گاه برای پرداختن به آن طبقهای از ژانرها به کار رفته است – رمان، قصه، نمایشنامه – که همگیشان دارای خصوصیت داستان بودن هستند. به هر شکل، پیشتر دیدیم که این امر نمیتواند درست باشد. "مخیل" همچنین ناظر بر آن کاری نیست که نویسنده میباید برای خلق اثری ادبی انجام دهد. بلکه، در عوض، ناظر به طیفی از ارزشهاست که به خاطرشان آثار ادبی مشخصا ً ارزشمند دانسته شدهاند.
ارزش ادبی اغلب با ارزش هنری همسان پنداشته شده است، [یعنی با] ارزش تجربه کردن ِ اثری ادبی. پیشتر دیدیم که لامارک و اولسن اینگونه ارزش ادبی را مشخص کردهاند، و بیشک دیگر کسانی هم چنین کردهاند.١٠ من این را رد میکنم که رویکردی از این دست بتواند بهشکلی بسنده ارزش ادبی را ویژگیشماری کند، و مدعیام که طیف ارزشهایی که مشخصهی نوشتار مخیل هستند بین چند مقولهی بنیادین توزیع میشوند. یکی از آنها مسلما ً ارزش زیباییشناسیک است، اما گونهی متمایزی از ارزش شناختی نیز اینچنین است، و ارزش تأویل-محور هم اینگونه است.
در این مقال نمیگنجد که بخواهم شرحی درخور به دست دهم از اینکه به چه معناست اگر اثری از خصوصیتهای ارزشمند برخوردار باشد.١١ بهطور خیلی خلاصه، برای من ارزش زیباییشناسیک پارهای از یک نوشتار شامل توانایی لذتبخشی به کسانیست که به نحوی خیالی جهان اثر را تجربه یا در آن غور میکنند. این امر را میتوان روشنتر ساخت، همانطور که لامارک و اولسن، مبتنی بر درک فرمها و درونمایهها، روشنترش کردهاند، اما به نظرم این کار صرفا ً یک رویکرد است در میان چندین رویکرد مشهود. تجربهی خیالی اثر ادبی بسی چندوجهیتر از آن است که لامارک و اولسن پیشنهاد میکنند. اگر میخواستم این مسئله را در حدِ ایدهای ساده تقلیل دهم، به این شکل درمیآمد: هستهی مرکزی تجربهی زیباییشناسیکِ اثری ادبی شامل غور در مفاهیمیست که به پیشگاه تخیل عرضه میدارد بهر ِ التذاذی که از چنین غوری میتوان به دست آورد. این امر بهحتم لذت [برآمده از] این مفاهیم به آن شکلی که مدِّ نظر لامارک و اولسن است را پذیرا میشود، ولی همچنین دیگر شیوههای لذتبردن از این مفاهیم را دربرمیگیرد – همچون رسانیدن ِ زمان، مکان، تجربه یا شخصی که بهطوری غنی و انضمامی به خیال درآمده است، نیز همچون نمایاندن ِ دوپهلویی یا ایهامانگیزی ِ زبان، تجربیات، یا تأویلهایی که در از برایشان به دست میدهیم، و همچون ارائه دادن ِ رخدادهایی سرشار از تناقضهای درونی، یا مملو از انسجام و اتفاق.
من گونهی متمایز ارزش ِ شناختی را (که از این پس "ارزش ِ شناختی" خواهم نامید) دربردارندهی دو چیز در نظر میگیریم: 1. مفهوم سرراستی که از اثر استخراج میکنیم (برای مثال، مفاهیم مربوط به سنخها، کاربستها، ایدهها، ارزشها، و رمزگان اخلاقی، نظریهها و تبعاتشان و نظایر آن)؛ 2. آنچه دربارهی خود میآموزیم، و به شکلی نظریپردازانهتر، دربارهی سایر مردم میآموزیم وقتی میبینیم که چهگونه به این مفاهیم واکنش نشان میدهند. توجه داشته باشید که چهطور مورد شمارهی (1) بلاواسطه از لذت زیباییشناسیک ادبیات برمیآید و با این حال باید از آن متمایز باشد، چراکه در اینجا تأکید بر این است که ما چهچیزی را برای اینکه بهتر دربارهی جهان واقعی بیاندیشیم از اثر برمیگیریم. ارزش شناختی ِ (1) شامل فراهم آوردن شیوههایی تازه برای اندیشیدن به هر جنبهی بالقوهی تجربهی انسانی (یا مفاهیم تازه) است، آن هم به شکلی که ما صرفا ً این ایدهها در سطحی انتزاعی در سر نمیپرورانیم، بلکه بهنحوی انضمامی متصور میشویم که وقتی کسی به این شیوه به جهان میاندیشد، چه میکند و چه احساسی دارد. برای مثال، میتوانیم فایدهباوری (utilitarianism) را تعریف کنیم و بر له یا علیه آن در سطح انتزاعی ِ نظریهی اخلاقی به بحث بپردازیم ولی در یک رمان میتوانیم فردی فایدهباور را در حین عمل نظاره کنیم، و با این امر مواجه شویم که ارزیابی کردن و دست به کنش زدن در تطابق با این نظریه چه معنایی دارد. مورد شمارهی (2) مشخصکنندهی فایدهی شناختی ِ افزونتری از آن درگیری ِ خیالیست که ادبیات فراهم میآورد. این امر دانش ما از خویشتن خویش است وقتی میبینیم که چهطور به مفاهیمی که تخیل به دست میدهد واکنش نشان میدهیم. تا جایی که دیگران همچون ما باشند، نه تنها به دانشی از خود میرسیم بلکه آنها را نیز میشناسیم.
در نهایت، ارزش ِ تأویل-محور وجود دارد. ما به این جهت به ارزشنهادن بر ادبیات رسیدهایم که فراخواننده یا خواهان ِ تأویل است. ایدهی بنیادین اینجا به این ترتیب است که ادبیات، همچون سایر اشکال نوشتار، نه تنها ما را برانگیخته میکند تا ببینیم که شخصی دیگر (یعنی نویسنده) در اثر به چه کاری مبادرت میورزد، بلکه، برخلاف سایر اشکال نوشتار، از ما میخواهد که به اثر معنا بدهیم. از ما میخواهد خلاق باشیم، و در آفریدن چیزی مشارکت کنیم. بخشی از ارزش پرداختن به چنین کاری در آفریدن ارزشهای ِ شناختی و زیباییشناسیکِ تازه نهفته است. به همین دلیل، ارزش ِ تأویل-محور کاملا ً از این ارزشهای دیگرگونه متمایز نیست. به هر ترتیب، بخشی از ارزش ِ آن مبتنی بر فراهم آوردن فرصتیست تا ما ظرفیتِ خویش در آفریدن را به کار بریم، و این جنبهی ارزش آن متمایز از سه نوع دیگر ارزش است.
پس بر طبق تحلیل ما از نوشتار مخیل، آن پارهای از نوشتار میتواند به عنوان ادبیات طبقهبندی شود که رابطهای با هریک از این سه مقولهی ارزشی مورد بحث داشته باشد. چند کاندیدا برای رابطهی صحیح وجود دارد، سادهتریناش میتواند برخورداری از ارزش ذیل ِ این یا آن مقوله باشد. برای این امر سرانجامی متصور نیست. مثالهایی میتوان داد از آثاری که از ارزش ِ شناختی برخوردارند اما در زمرهی آثار ادبی نیستند. و از میان اینگونه نوشتارها یکی هم مثالهای خیالیایست که عموما ً در نوشتارهای فلسفی یافت میشوند. به اعتقاد من، همین امر در مورد دیگر مقولهها هم صدق میکند. همینقدر نیز نابسنده خواهد بود که رابطهی با مقولات یادشده را مطابق با قصدی تعیین کنیم که معطوف به آفریدن آثاری باشد برخوردار از این ارزشها. مثال نقض مورد نخست به این مورد نیز تعمیم مییابد. حتا برخورداری توأمان از این ارزشها نیز کافی نخواهد بود تا چیزی به ادبیات مبدل شود. قطعهای از مکاتبهای خصوصی، که از هرکدام از این ارزشها به میزانی اندک برخوردار است، چندان مدعی ادبیات نیست.
متأسفانه رابطهای که ما میجوییم رابطهایست پیچیده. در واقع، دو رابطهی متمایز باید برای دربرگرفتن ِ دو نوع اثر ِ ادبی تصریح شوند. ژانرهای بهخصوصی از نوشتار تقریبا ً در نظر همگان همچون فراهمآورندهی آثار اصیل ادبیات در شمار آورده میشوند. این ژانرها رمان، داستان کوتاه و قصه، نمایشنامه، و تمامی انواع شعر هستند. برای اینکه اثری در هرکدام از این ژانرها اثری ادبی باشد کافیست نویسنده قصد کرده باشد که این اثر در هرکدام از مقولات یادشده دارای ارزش باشد، و او برخوردار باشد از مهارت فنی کافیای برای پیگیری جدی چنین قصدی. بیرون از این ژانرها، آثار متعددی وجود دارد که به ادبیات تعلق میگیرند: این امر شامل برخی از مقالات، برخی آثار تاریخی، فلسفی، علوم اجتماعی و طبیعی، بعضی سفرنامهها، برخی وصف طبیعتها، خاطرات روزانه و رویدادنامهها، برخی هجویهها یا امثال و حکمهای ِ گردآوری شده، بعضی یادنامهها، زندگینامهها و خودزندگینامهها میشود. ضمن اینکه فعلا ً خصوصیتهای متنوعی را که بناست در ادامه مطرح کنیم کنار میگذاریم، میتوان گفت که این آثار اگر به میزان شایانی از یکی از این ارزشها برخوردار باشند جزو ادبیات هستند.
5. مخالفتها
اینک برخی مخالفتها با ایدهی ادبیات بهمثابهی نوشتار مخیل، بهطور عام، و اصل ِ طبقهبندی من از آن را ، به طور خاص، بررسی خواهم کرد. نه همگی اما بعضی از این مخالفتها در صدد آناند که اصل مورد نظر را تعدیل کنیم.
نخست بگذارید به مخالفتی متداول با رویکردی که در اینجا بهکار رفته است توجه دهم که در تباین با روایت ویژهی من از این رویکرد نیست. همسان دانستن ادبیات و هنر نوعا ً منجر به این شده است که ادبیات صرفا ً بر حسب ارزشهای زیباییشناسیک تعریف بشود. همانطور که روبرت شولز مدعیست، "به محض اینکه چنین انگارهای از هنر مجال بروز یابد، تمامی آن جنبههایی از ادبیات که آموزنده یا شناختی محسوب میشوند همچون امری ناسره نگریسته خواهند شد."١٢ این مخالفت بهخوبی میتواند علیه مفهوم ادبیات بهمثابهی کاربست در نزدِ لامارک و اولسن به کار رود. با شولز موافقام که این انگارهی هنرْ مفهومی تحریفشده از ارزش ادبی را به دست میدهد. به هر شکل، از آنجایی که باور دارم این انگارهی هنر مفهومی تحریف شده از ارزش هنری را، به طور عام، به دست میدهد، از سر راستی و درستی اصلی را عنوان خواهم کرد که به وضوح از چنین نقیصهای گزندی نمیبیند.
آنچه در حکم مخالفتی با تعریفِ من میتواند باشد داعیهایست که برخی نویسندگان عنوان میکنند ناظر بر اینکه هیچ مجموعهی یگانهای از خصوصیتها نیست که ادبیات بر مبنای آن ارزیابی شده باشد. بنا به نظر تری ایگلتون، هرچند ادبیات را میباید مبتنی بر ارزشها تعریف کرد، نوشتاری که بهمثابهی ادبیات ارزیابی میشود از منظری تاریخی متغییر است، و از همین روی نمیتواند به آن شیوهای که اصل منظور نظر من پیشنهاد میکند احراز شود.١٣ ایگلتون ادبیات را صرفا ً نوشتاری میداند که ما برایاش ارزش قائل شده یا به خوب وبدناش معتقدیم. این نگرش بهوضوح رهآوردی ندارد چراکه برای برخی پارههای بهخصوص ِ نوشتار قائل به ارزش میشویم، مثلا ً مقالهای در [مجلهی] «طبیعت» یا «گزارش مصرفکننده»، بیکه ارزشداوری ما آنها را به ادبیات مبدل کند. یکی از راههای متداول برای حفظ داعیهای چون داعیهی ایگلتون این است که تمایزی قایل شویم بین نوشتاری که از برای خودش ارزیابیاش میکنیم و نوشتاری که بهخاطر کارکردی که اجرا میکند، و بعد این دعوی را پیش نهیم که ادبیات نوشتن تحتِ مقولهی نخست است. با این حال، ایگلتون این داعیه را رد میکند که ما ادبیات را از برای خودش ارزیابی میکنیم، و من با ردّی از این دست همنوایام. این امر یکی از سرچشمههای نظرگاهِ مخدوش دربارهی ارزش هنریست که هماینک تلویحا ً از آن یاد شد. به نظر بسیاری از نظریهپردازان بدیهی مینموده است که ارزش ِ شناختی ِ ادبیات شکلی از ارزش ابزاری آن است، در حالی که ارزیابی ادبیات بهخاطر ارزش زیباییشناسیکاش همان ارزیابی ادبیات از برای خودش است. متأسفانه روشن نیست که ارزش زیباییشناسیک خودْ غیرابزاری باشد. بسیاری از آنانی که چنین داعیهای دارند ارزش زیباییشناسیک را مطابق با ظرفیتی برای به دست دادن ِ تجربهی زیباییشناسیک تعریف میکنند و به دست دادن تجربهی زیباییشناسیک، اگر چنین چیزی هرگز در میان بوده باشد، خود یک کارکرد است.
اگر بناست ادبیات را مبتنی بر ارزش تعریف کنیم، مبتنی بر برخورداری از خصوصیتهای قابل ارزیابی ِ ویژه، موجهتر تعریف خواهد شد. نباید صرفا ً ادبیات همچون نوشتاری تعریف شود که ارزیابیاش میکنیم. بلکه باید به عنوان نوشتاری تعریف شود که به خاطر [برخورداری از خصوصیت] F، G یا H بودناش به ارزیابی آن برمیآییم. در این صورت میتوانیم این داعیهی ایگلتون را به این صورت تأویل کنیم که در مقاطع زمانی مختلف ادبیات مبتنی بر خصوصیتهای قابل ارزیابی ِ متفاوتی تعریف میشود. به هر حال، این امر خود به مسئلهی تازهای میانجامد. اگر بناست ادبیات را مبتنی بر خصوصیتهای قابل ارزیابی متفاوت تعریف کنیم، مثلا ً F، G یا H، پس آنگاه اگر در مقطعی از زمان مجموعهای از نوشتارها مطابق با مجموعهی متفاوتی از خصوصیتهای قابل ارزیابی تعریف شده باشند، این نوشتارها نمیتوانند تشکیل دهندهی ادبیات باشند، دستکم ادبیات به آن معنایی که در نظر داریم. این امر چنین میرساند که ما نمیتوانیم، بدون دوپهلوگویی (equivocation)، بگوییم ادبیات مبتنی بر خصوصیتهای متفاوت در مقاطع زمانی مختلف تعریف میشود.
پاسخ ایگلتون پذیرفتن این امر به عنوان مسئله و در عین حال پیش کشیدن این دعویست که این مسئله نشاندهندهی عدمانسجام در دریافت ما از ادبیات است. فکر میکنم عقلانیتر این باشد که سعی کنیم از این مسئله اجتناب ورزیده بر این باور باشیم که یارایاش را داریم تا ضمن اجتناب ورزیدن از این مسئله بپذیریم که بارقهای از حقیقت در منظر ِ ایگلتون نهفته است. نخست به یاد داشته باشید که دریافتِ فعلی ما از ادبیات طیفی از ارزشها را تعریف میکند. همهی این ارزشها از زمان سربرآوردن این دریافت در قرن نوزدهم در تمامی مقاطع زمانی بهشکلی سرآمد با ادبیات مرتبط دانسته نشدهاند. در مقاطع زمانی مختلف، ارزشهای متفاوتی در خط مقدم ِ آگاهی قرار میگیرند. یکی از این ارزشها پذیرندگی ادبیات برای تأویلها متعدد است. در قرنی که خودِ ما در آن به سر میبریم، به این ارزش که در قرنهای پیشین کمابیش نادیده انگاشته میشده است بهای بسیاری داده میشود. در نتیجه، ارزشهای متفاوت در مقاطع زمانی مختلف میتوانند به ادبیات مرتبط شوند، هرچند این ارزشها در این مقاطع زمانی ادبیات را تعریف نمیکنند.
دوم اینکه باید بتوان تشخیص داد که دریافت کنونی ما از ادبیات پیشینهی تاریخی خود را دارد. نزدیکترین پیشینهی آن دریافت قرن هجدهمی نوشتار بهین (belle lettre) است. در قرن هجدهم ملاحظاتی که دریافتِِ کنونی ما از ادبیات را تحتالشعاع قرار داده است – یعنی همانی که ناظر بر امر زیبا و اهمیت تخیل است – به موضوع ِ کندوکاو ِ نظری مبدل شد، هم در معرفتشناسی و هم در موضوعی تازه که میرفت تا بهعنوان زیباییشناسی شناخته شود. پس غیرمنتظره نیست که معیار ما برای تعیین ادبیات بودن چیزی، با معیارمان برای رسیدن به این نتیجه که آیا پارهای از نوشتارْ بهین محسوب میشود یا نه، هرچند نه کاملا ً منطبق، ولی همپوشانی دارد.
اسلاف تاریخی دریافتِ ما از ادبیات نه تنها در شکل دادن به دریافتمان یاری میرسانند، بلکه گسترهی شمول ِ "ادبیات" را تعیین میکنند. بازشناختن چنین نقشی نخست کیفیتسنجیای (qualification) را طلب میکند که باید دربارهی اصل طبقهبندیمان لحاظ شود. این کیفیتسنجی فقط به آن آثاری مربوط میشود که در زمان تفوق مفاهیم پیشین نوشته شده باشند. برخلاف آثار معاصر، آنچه مشخص میکند که آیا اثری متعلق به قرن هجدهمی ادبیات به شمار میرود یا خیر شرطی تفکیکگذار است. یک اثر وقتی ادبیست که رابطهای صحیح با ارزشهای زیباییشناسیک، شناختی و تأویل-محور برقرار کند یا در مقولهی نوشتارهای بهین جای گیرد. هم بدین سان پارهای از نوشتاری از عهد یونان و روم باستان به ادبیات تعلق دارد اگرکه با A یا C رابطهای برقرار کند یا در مقولهی اثر کلاسیک (باستانی) جای گیرد. این کار به این دیلیل صورت میگیرد که میخواهیم آن نوشتاری که درگذشته از منظر مفاهیم پیشین بازشناخته شده است را در مقولهی ادبیات بگنجانیم.
مخالفت ایگلتون با اصل ِ ما این بود که هیچ مجموعهای از ارزشها که از منظر تاریخی غیرمتغییر باشند با ادبیات مرتبط نیستاند. ای. دی. هرش (E. D. Hirsch) پیشنهاد میکند که هیچ تعریفی از ادبیات نمیتواند خلاصهکنندهی پیوستار کاربردهایی باشد که مردم تحصیلکرده امروزه با تأسی به آنها از واژهی ادبیات یاد میکنند.١٤ هیرش بیگمان در این خصوص درست میگوید، اما روشن نیست که این نگرش برای اصل ِ طبقهبندی ما مسئلهی جدیای ایجاد کند. اینطور نیست که هرآن کاربردی از "ادبیات" که با اصل ما واگرایی داشته باشد، به مثال نقضی در تباین با اصل ارائهشدهی ما بیانجامد. برخی از این کاربردها صرفا ً از معناهای مختلف "ادبیات" برآمده است، همچون "ادبیاتِ سیاهچالهها." کاربردهای دیگر صرفا ً ناشی از بیدقتی در کاربرد هستند، همچون یکی دانستن ِ ادبیات و داستان. تنها آن کاربردهایی معنادار هستند که در گردآوری پیکرهای از متنها مبتنی بر ملاحظاتی خاص نقش بسزایی ایفا کنند. اینجا، اگر واقعا ً تنوع چشمگیری از این کاربردها در میان باشد، هیرش نمونهی چندانی به دست نمیدهد. به هر حال، او یک نمونه را عنوان میکند که ایجاب میکند اصل ِ مورد نظر مان را بیشتر تعدیل دهیم. هیرش آن را "ادبیات برآمده از پیوستگی" میخواند. در این کاربرد، "ادبیات هرآنچیزیست که چهرهی ادبی برجستهای نگاشته باشدش."١٥ این طرز تبیین مسئله چندان درست نیست چراکه هر برگهای که بر روی میز نویسندهای بزرگ یافت شود خودبهخود ذیل ادبیات طبقهبندی میشود. با این حال، دربارهی نویسندگان بزرگ این اتفاق میافتد که نامهها و روزنوشتهایشان که به خودی ِ خود ارزش ادبی اندکی دارد در مجموعهی کامل آثار نویسنده گردآوری شده همچون ادبیات در نظر آورده شوند. میتوانیم ضمن تأیید اینکه چنین آثاری بدین شکل میتوانند بهعنوان ادبیات طبقهبندی شوند، این معنا را دریابیم که آنها به سهم خودشان دربارهی ادبی بودن خود چندان مدعی نیستاند.
آخرین مخالفتی که با اصل ما میشود و من به آن خواهم پرداخت این است که ادبیات امری ذهنی، یا از منظر ِ فرهنگی نسبیست. این مخالفت ممکن است مبتنی بر این دعوی باشد که تمامی ارزشداوریها ذهنی و از منظر فرهنگی نسبی هستند، اما، از آن جا که، با تساهل، میتوان گفت این دعوی بحثانگیز است، مبنای چندان محکمی برای مخالفت [با اصل ما] به دست میدهد. مبنایی دیگر برای مخالفت این است که انتساب آن ارزشهای خاص ِ مورد بحث – یعنی زیباییشناسیک، شناختی و تأویل-محور – خودْ امری ذهنی یا از منظر فرهنگی نسبیست. این دعوی هم بحثانگیز است، اما اگر (جهت تسهیل) آن را محدود به ارش زیباییشناسیک کنیم، نظر به شیوههای سنتی گوناگونی که این ارزش را تعریف کردهاند تااندازهای زمینهای برای تأیید مییابد. شیوههای یادشده ارزش زیباییشناسیک را مبتنی بر تجربهی زیباییشناسیک تعریف میکنند، یعنی مبتنی بر تأثیری که اثر بر مخاطب میگذارد. این امر ارزش زیباییشناسیک را ذهنی میکند، به آن معنایی "ذهنی"اش میکند که چیزی باشد همچون "امری ذهن-بنیاد." از طرف دیگر، این که ظرفیت اثر برای تولید تجربه [زیباییشناسیک] چهقدر است میتواند امری عینی به شمار رود. اگر چنین باشد، معیارهای برخوردار از ارزش زیباییشناسیک میتوانند اصلی بیناذهنی (inter-subjective) را برای طبقهبندی به دست دهند. حل و فصل این مسئله در این مقال نمیگنجد. به همین دلیل، نمیتوان گفت چنین مخالفتی مردود دانسته شده است. دستکم میتوان گفت، به هر تقدیر، این مسئله که انتساب ارزش به آثار ادبی چهگونه عینی، ذهنی یا از منظر فرهنگی نسبیست بحثی قابل پیگیری خواهد بود.
6. نتیجهگیری
استدلال کردهام که:
اثر w اثری ادبیست اگر و تنها اگر w در رسانهای زبانی تولید شده باشد، و،
1. w رمان، داستان کوتاه، قصه، نمایشنامه یا شعر باشد، و نوسیندهی w قصد آن را داشته باشد که اثر برخوردار از ارزش زیباییشناسیک، شناختی و تأویل-محور باشد، و اثر با مهارت فنی کافی نوشته شده باشد تا بتوان آن قصد را دربارهاش جدی گرفت، یا
2. w به میزانی معتنابه برخوردار از ارزش زیباییشناسک، شناختی و تأویل-محور باشد، یا
3. w در دریافتی سلفِ دریافت ما از ادبیات جای گیرد و در زمانی نوشته شده باشد که دریافت سلف ما مسلط بوده باشد، یا
4. w به اثر نویسندهای بزرگ تعلق داشته باشد.
دربارهی گفتهی آخر نباید دچار سوءتفاهم شد. این تعریف حوزههای بینابینی یا خاکستریرنگِ بسیاری دارد. چهزمانی اثری برخوردار از مهارت فنی کافیست تا مخاطب امکان آن را بیابد که دربارهاش قصد [برخورداری از ارزش] را جدی بگیرد؟ چهکسانی باید آن را جدی بگیرند؟ چهمیزانی دربارهی ارزش مورد بحث میزانی معتنابه محسوب میشود؟ دقیقا ً چه زمانی دریافت سلف دریافت ما از ادبیات از استیلای خود بازمانده یا آن را آغاز میکند؟ کدامین آثار متعلق به نویسندهای بزرگ هستند؟ نویسندههای بزرگ کیستاند؟ کم ِ کم، این حوزههای خاکستریرنگ ما را از لحاظ کردن موارد بینابینی ناگزیر میکنند. یا این حال، این مسئله را به عنوان مخالفتی با تعریف به دست داده شده نمیبینم. تعریف ارائهشده بر آن نیست که گسترهی شمول ادبیات را بهدقت ترسیم کند. بلکه قصد آن را دارد که کاربست طبقهگذارانهای (classificatory) را ابراز کند که به موارد بینابینی میانجامند.
پینوشتها:
١ . اینکه ادبیات را با زیرمجموعهای از نوشتارها همسان بدانیم تسهیلیست بیدردسر ولی نباید از یاد ببریم که چیزی چون ادبیات شفاهی نیز وجود دارد.
٢ . تازهترین مورد در «کارکردگرایی تاریخی و نظریهی چهار عامل»، مجلهی انگلیسی زیباییشناسی، 34، 1994، 6-255، و در «اثر هنری: تعریف، معنا، ارزش» (University Park: Penn State Press, 1996 )
٣ . چارلز آلتیری، «تعریفی فرآیندی از ادبیات»، نورمن هولاند (Norman Holland)، «ادبیات بهمثابهی فراکنش»، رابرت شولز، «بهسوی نشانهشناسیای برای ادبیات»،که همهشان را میتوان در «ادبیات چیست» پاول هراندی (Paul Herandi) (Bloomington: Indiana University Press, 1978) و تعریفهای فرآیندی ِ رقیبانهای از ادبیات را ارائه میدهند. از روشنترین تعاریف فرآیندی را در اثر ذیل یافت: جاناتان کالر، سیاست ساختگرا: ساختگرایی، زبانشناسی، و مطالعهی ادبیات (Ithaca: Cornell University Press, 1975)، فصالهای 5 تا 6.
٤ . آلتیری، ص. 69
٥ . پیتر لامارک (Peter Lamarque) و اچ. اس. اولسن (H. S. Olsen). «حقیقت، داستان و ادبیات». (Oxford: Oxford University Press, 1994)، ص. 6-255
٦ . همان منبع. ص.256
٧ . همان منبع. ص. 455
٨ . ن.ک. رنه ولک، «ادبیات چسیت». ای. دی. هیرش، «ادبیات چه نیست؟»، در هراندی «ادبیات چیست؟»، همچنین ر.ک. تری ایگلتون، «درآمدی بر نظریهی ادبی»، (Minneapolis: University of Minnesota Press, 1983) – این کتاب بهترجمهی عباس مخبر توسط «نشر مرکز» منتشر شده است – م.
٩ . کاربرد اصطلاح "آثار اصیل" (canon) ممکن است نگرانیهایی (اگر نگوییم خشم و بلوا) را در پی داشته باشید از لحاظ تثبیت کردن گسترهی شمول ادبیات در آثار از سنت متمایز سفیدپوست مذکر اروپایی/آمریکایی. با این حال، فکر میکنم که ملاک آثار ادبی به گروهِ رو به فزونیای از نوشتارهایی نمونهوار اطلاق میشود که تا به اکنون دیگر باید مواردی از سرتاسر جهان را شامل شده باشد بهقلم تمامی نژادها (اگر چنین چیزی وجود داشته باشد)، جنیستها و بسیاری از گروههای قومی. در ثانی، یک مجموعه یا مجموعهی آثار اصیل ادبی مواردی نمونهوار هستند و به هر حال تمامی آثار ادبی را دربرنخواند گرفت.
١٠ . از تازهترین و پیچیدهترین روایتهای گوناگون این منظر از آن مالکون باد (Malcolm Budd) است، در «ارزشها در هنر: سینما، شعر و موسیقی» (London: Allen Lane, 1995).
١١ . این ارزشها با تفصیل بیشتری در اثر ذیل به بحث گذاشته شدهاند: «اثر هنری: تعریف، معنا، ارزش» (University Park: Penn State Press, 1996 )، فصل 13
١٢ . شولز، «بهسوی نشانهشناسیای برای ادبیات»، ص. 235
١٣ . ایگلتون، «درآمدی بر نظریهی ادبی»، فصل 1
١٤ . هیرش، «ادبیات چیست؟»
١٥ . همان منبع، ص.
بر گرفته از : سایت وزنه
نظرات شما عزیزان:
|